حجت الله حاجیکاظم
چکیده
در این مقاله ابتدا به مسائل تازه فلسفهعلم درباره علوماعصاب اشاره مینماییم. در این میان به مشکلات علومعصبی امروز با مدل قانونگرای همپل میپردازیم. سپس مسئله تقلیل را به عنوان یکی از مسائل محل اختلاف در حوزه علومعصبی طرح کرده و به انواع تعبیرات از آن اشاره مینماییم. به حذفگرایی و خودمختاری به عنوان رویکردهای بدیل تقلیلگرایی فلسفی میپردازیم و آنها را نقد و بررسی میکنیم. نسبت نگاه هستیشناسانه، نگاه کاربردی و نگاه تجویزی به مسئله تقلیل را بررسی و تمایز آنها را تبیین مینماییم.
مقدمه
در سه دهه اخیر، رویکرد فلسفه علم به موارد محلی و علوم به صورت موردی بیشتر شده است. دغدغهها از طرحهای کلی علم به سوی مفاهیم، نتایج و معماهای جزئی در علم پیش رفته است. (بیکل، مندیک و لدرث، ۲۰۱۴) فلسفه علوماعصاب نتیجهای طبیعی از این رویکرد است. این حوزه جدید، با پیشرفت قابل توجه در علوماعصاب همراه شده است. علوم عصب شناختی و محاسباتی تا آنجا پیش میرود که به حوزههای سنتی انسانی مثل طبیعت هوشیاری، عملکرد، دانش و هنجارها وارد و به آنها تجاوز مینماید. یافتههای تجربی جدید در این حوزه درباره ساختار مغز و راههای پیشنهادی کاربردی طبیعی برای تغییر در جزئیات مغزی و ذهنی، میتواند بر برخی ملاحظات فلسفی تاثیرگذار باشد و حداقل نیاز به مرور مجدد مفاهیم فلسفی را به ویژه در حوزه فلسفه ذهن، فلسفه اخلاق، فلسفه علم و فلسفه روانشناسی مرور نماید.
در ادبیات علمی، میان فلسفه علوماعصاب و فلسفه عصبی تفاوت گذاشته میشود. رویکردهای قبلی علوماعصاب، معطوف به نتایج این دانش بود در حالی که رویکرد اخیر آن معطوف بازبینی سؤالات سنتی فلسفه است. برای مثال، در گذشته به بررسی مفاهیم ارائه شده در نظریات علوماعصاب پرداخته میشد در حالی که اخیراً به مفهومی مثل نفس واحده اهتمام میشود. درباره اهمیت ورود جزئی فلسفه علم در علوم اعصاب باید گفت جلوهگر شدن سریع مسائل نسبتاً جدید در این علم نیازمند اندیشه فلسفی جهت کمک به تعیین مسیر جامعه دانشمندان این علم میباشد.
علوماعصاب و فلسفه علم امروز
در اغلب فلسفه های علم اخیر، مفهوم قانون هسته مرکزی را تشکیل می دهد. برای مثال، نظریه توضیح علمی همپل DN یا نظریه قیاس فرضی (HD) و یا بحث تقلیل بین نظریه ای از نمونه های اینچنین هستند. قبل از ورود به حوزه علوماعصاب، توضیحی درباره این نظریه ارائه می نماییم:
مدل DN – مدل قیاسی – قانونی
این مدل به مدل همپل معروف است. برخی می گویند که پس مدل همپل شرط لازم است اما کافی نیست و برخی چیزها را راه میدهد اما برخی نقدهایی مبنی بر این نکته داشته اند که به نظر میرسد شرط لازم هم نباشد. همپل، توضیح علمی را به عنوان یک ساختار قیاسی توصیه میکند که بر مبنای پیشبینی یا پسبینی توضیح را ارائه مینماید.
مدل قانونگرا و علوماعصاب
در حالی که به نظر میرسید رویکرد قانونگرا در علم به ویژه در شاخههایی مثل فیزیک به طور کامل اجرایی است، سؤالات جدیای در این زمینه مطرح شد که آیا این رویکرد برای علوم مرتبط با حیات مثل زیستشناسی و علوماعصاب نیز میتواند مناسب باشد یا خیر. یکی از چالشها بر پایه غایتی است که از شاخصههای سیستمهای بیولوژیکی به نظر میرسد. کسانی مثل ماندیل و بکتیل استدلال میکنند که این غایتشناسی میتواند با علوماعصاب، روانشناسی و زیست شناسی ادغام گردد. (ماندیل & بکتیل, ۱۹۹۶)
چالش دیگر در اولویتبخشی به قانونگرایی در توضیح علمی، از آنجا ناشی میشود که فلاسفه علوماعصاب مدعی هستند که توضیحاتی که به عنوان قانون مطرح میشوند، در برخی موارد باید به افزودن مکانیسم به قانون تکمیل شوند. (مچمبر, داردن, & کرور, ۲۰۰۰) درباره نگاه آنان باید گفت: توضیحات قانونگرا آنگونه که از مدل همپل فهمیده میشود، شامل این نکته است که توصیف پدیده مور نظر ما، از گزاره مربوط به قانونی کلی به دست میآید. طرفداران مدل مکانیکی توضیح، مدعی هستند که توضیحات کافی برای یک پدیده خاص، میتواند با توصیف نحوه نتیجه دادن آن پدیده از فرآیندها یا زیر فرآیندهای مختلف حاصل شود. برای مثال، دستگاه تنفس سلولی، به وسیله واکنشهای مختلف شیمیایی و مناطق وقوع این واکنشها در سلول توضیح داده میشود. قوانین به طور کامل رها نشدهاند بلکه مکمل یکدیگرند. (مندیک & بتچل, ۲۰۰۲)
یکی از دلایل اصلی تفاوتها و بحثانگیز شدنهای علوماعصاب این است که تعداد بسیار زیادی ساختار عصبی در مغز وجود دارد. (مغز انسان تقریباً از صد میلیارد سلول عصبی تشکیل شده است.) بنابراین موفقیت علوماعصاب در یافتن مکانیسمها و قوانین کلی حاکم بر سراسر مغز بسیار اندک است. شاید برای حداقل برخی فعالیتهای پیچیده مغز که در پیریزی شناخت موثر هستند، بتوان گفت هیچ قانونی نمیتوان یافت و فقط انگار چیزی جز تودههایی که هرکدام ساختارهای پیچیدهای دارند وجود ندارد. (بروک & مندیک, ۲۰۰۴)
یکی از چالشها، مرتبط با این سؤال فلسفه علم پوزیتیویستهای منطقی است که آیا تئوریهای علمی به بهترین شکل درنظر گرفته شدهاند که کاملاً مجموعهای از گزارهها بتوانند باشند؟ برای مثال چرچلند پیشنهاد میکند که مدلبرداری عصبی باید جایگزین رویکرد گزارهای گردد. (چرچلند, ۱۹۸۹)
مسئله تقلیلگرایی در فلسفه علوماعصاب
یکی از مسائل اخیر در فلسفه علوماعصاب که حذف هر کدام از اطراف آن چالشهایی برای علوماعصاب ایجاد مینماید، مسئله تقلیل است. این مسئله به دو صورت اثباتی و ثبوتی قابل تحلیل میباشد که به نظر میرسد تمایز قائل نشدن میان این دو مقام، موجب دامن خوردن به برخی اختلافات شده است. پژوهشهای جدید در حوزه علوم اعصاب دستآویزی برای تقویت احتمال مکانیکی دیدن جهان شده است و این برداشت را تقویت مینماید که ذهن، همان راههای ملکولی و … است و چیزی جز آن نیست. برخی با ایجاد همبستگی میان سطوح مختلفی همچون شناختی، عصبی، سلولی، ملکولی و … ، این موارد را از تقلیل گرایی مطرح در فلسفه علم جدا مینماید. اما این تقلیل گرایی نیز در علوماعصاب مخالفان بسیاری دارد. (بیکل, ۲۰۰۶) برخی تقلیل را، حل شدن تدریجی یک علم در علمی دیگر دانستهاند. (بروک & مندیک, ۲۰۰۴) گاهی به جنبههای کاربردی حذف یا تقلیل اشاره شده و گاه برای تقویت مواضع هستیشناسانه به آن نگریسته شده است. به هر حال، در این مقاله مروری بر ادعاهای مختلف در این حوزه نموده و ارزیابیای ارائه مینماییم. جان بیکل، تقلیل عملی ذهن به راههای مولکولی و تفسیر تقلیلگرایی در علم عصبی سلولی و ملکولی جاری را ممکن میداند. (بیکل, ۲۰۰۶)
از سوی دیگر به نظر میرسد هنجار پذیرفته شده در میان دانشمندان علوماعصاب این است که توضیح خوب را توضیح مکانیکی میدانند. (وودوارد، ۱۹۸۹) اما در عین حال بسیاری از این دانشمندان تقلیل عملی را آنگونه که بیکل می گوید، درباره علومعصبی روا نمیدانند.
تقلیل از نگاه هستیشناسانه
طبیعتگرایی ، در فلسفه ذهن امروزی متداول است. ادعای طرفداران این اندیشه آن است که انواع روانشناختی، بخشی از جهان طبیعی بوده و در نهایت به وسیله علوم طبیعی قابل توضیح هستند. در عین حال اغلب فلاسفه طبیعتگرا، به صراحت تقلیلگرایی را رد میکنند. فلاسفه تقلیلگرا، در میان فلاسفه ذهن، کم و منزوی هستند. بیش از یک دهه قبل LePore و Loewer متنی را به کلیسای ارتودوکس ارائه نمودند. آنان ادعا نمودند که ویژگیهایی وجود دارد که به هیچ وجه قابل تقلیل به خواهش فیزیکی نیست. آنان گفتند این معرفت در میان فلاسفه ذهن در عمل پیدا شده است که ویژگیهای روانی شامل ویژگی های محتوایی، با ویژگیهای فیزیکی یا فیزیولوژی عصبی یکسان نیستند. جائگوئون کیم که خود تقلیلگراست، درباره عدم محبوبیت تقلیلگرایی میگوید: «تقلیل گرابودن، تا حدودی شبیه پوزیتویویست منطقی بودن است.» (کیم, ۱۹۹۳, ص. ۲۶۶) به هر حال این دیدگاه در میان دانشمندان علوماعصاب به ویژه میان دانشمندان علوماعصاب سلولی و ملکولی که اکنون بخش عمده این رشته را تشکیل میدهند نیز به همان مقدار منزوی است. در مقدمه ویرایش چهارم کتاب متداول آنان، اصول علوماعصاب بر اساس در نظر گرفتن ذهن به عنوان ارتباطات ملکولی بیان شده است. آنان مینویسند: «در این کتاب چگونگی تلاش علم عصبی برای اتصال برقرار کردن مسان ذهن و سلول عصبی را بررسی میکنیم. در این کتاب خواهیم گفت که پروتئین ها که عامل ایجاد فعالیتهای عصبی هستند، چگونه با پیچیدگیهای پردازشهای عصبی مرتبطند. امروزه برای ما ممکن است که دینامیک ملکولی یک سلول را به ادراکهای مغزی و کنشهای مغزی مرتبط و ارتباط میان آنها با رفتارهای قابل مشاهده را بیابیم.» این ارتباط، چیزی جز تقلیلهای مفاهیم روانشناختی به مکانیسمهای ملکولی- بیولوژیکی نیست.
تعداد زیادی از فلاسفه و دانشمندان علوم شناختی به واسطه چنین ادعاهایی دچار گیجی و سردرگمی شدهاند. تعداد زیادی از فلاسفه هنوز متعجب خواهند بود که چگونه علوماعصاب جاری پیشنهاد میکند که در سراسر بسیاری سطوح در یک تک محدوده قدم گذارد. میان سطوح رفتاری و سطوح ملکولی-بیولوژیکی، مواردی مثل سلولی، آناتومی عصبی، شبکه های عصبی، سیستم محرکه مغز و حتی حمل اطلاعات و پردازش واقع شده است. آیا نباید پلهای واسطه میان همه این واسطهها قبل از اینکه بتوانیم ادعا کنیم که مغز را به راههای ملکولی کاهیدهایم تقلیل داده شود؟ و آیا علوماعصاب شناختی (شاخهای از رشتهای که حداقل برخی فلاسفه بتوانند ادعا کنند با آن آشنایند) تعداد کافی پل دشوار ندارد که موجب ایجاد نگرانیهای معقولی گردد که این نگرانیها درباره این باشد که آیا تاکنون دانشمندان علوماعصاب رویکرد تقلیل را پیش گرفتهاند؟
شکل ۱ تصویری از ذهن – مغز نشان می دهد که در آن تلاش گام به گام دانشمندان برای مقابله با تقلیل نشان داده شده است. (بیکل, ۲۰۰۶)
تصویر ۱: به طور شماتیک تصویری از نمای استاندارد سازماندهی میان سیستم عصبی، ارتباطات به سطوح بالاتر، (رفتارها و پردازش اطلاعات) و میدان دید علوم ذهن- مغز است که این سطوح را آدرس داده است.
این تصویر از آن زمان که بخشی از زمینه پذیرفته شده در فلسفه ذهن به ویژه در سنت تحلیلی و علوم شناختی شده است، بسیار آشناست. از زمانی که علوماعصاب شناختی پلهایی به قدر کافی دشوار در فاصله میان سلسله مراتب مختلف زدهاند، به نظر میرسد دلایل کوچکی برای فلاسفه (و دانشمندان شناختی) به جای گذاشتهاند. (شاید برای دلایل اکتشافی یا روششناختی و یا کاربردی اینگونه نیست.) اشاره به این نکته جالب توجه است که پاتریشیا چارچلند به عنوان مبتکر فلسفه عصبی (که به سختی با تقلیلگرایی دشمنی میورزد)، دیدگاه چندگانهسازی سطوح و چگونگی جمعکردن زمینههای مختلف با یکدیگر را منتشر کرده است. برای چارچلند، تقلیل فیزیولوژی عصبی به بیولوژی مولکولی و بیوشیمی محل تردید نبوده است. وی میگوید: «محققین، ویژگیهای الکتروفیزیولوژیکی را به بیوشیمی ملکولی پایه در هر غشاء سلول تقلیل دادهاند.» (چارچلند, ۱۹۸۶, ص. ۵۹) آنچه در ابهام باقی مانده است (آنچه چارچلند در فلسفه عصبی ارائهاش را بر عهده گرفت، بر اساس هم فلسفه علم و هم ایدههای در حال ظهور در علوماعصاب بوده است)، پیوندی میباشد که پل میان فیزیولوژی عصبی و کالبد شکافی کاربردی اعصاب با عملکردهای بالاتر خواهد داشت:
جزئیات ریزدانهای نسبت به مواردی مثل موارد مرتبط به ملکول همچون ساختار، مکان، سنتز، مسدودی عوامل و افزایش عوامل مختلف شیمی عصبی، انباشته شدهاند؛ اما هنوز نظریهای که بگوید آنها چه میکنند و یا چگونه اثرات روانی، نتیجهای از جمع و همکاری میان اینهاست، وجود ندارد … تا آن زمانی که ما مفاهیمی بالاتر داشته باشیم که بگوید تنظیمات عصبی چه میکنند، هیچ ابزاری برای پل زدن در فاصله میان توصیف ملکولی و ]در سطح سیستم[ مولی نخواهیم داشت. (چارچلند, ۱۹۸۶, ص. ۸۲)
فلاسفه علوماعصاب از چارچلند پیروی کردهاند. آنان تقریباً تحولات ایجاد شده در علوماعصاب ملکولی و سلولی در دو دهه اخیر نسبت به گذشته را نادیده گرفتهاند و به جای آن اتصالات روانی-عصبی در سطوح مختلف از مناطق عصبی، گروهها، اتصالات آنها و سیستمهایشان از لحاظ ویژگی و دینامیک را جایگزین نمودند. (مراجعه کنید به (بچتل, مندیک, ماندال, & استافل بیم, ۲۰۰۱))
یکی از بحثهای اصلی، میتواند در اینجا اظهار گردد: به طور خلاصه، همان اندازه که فلاسفه (و دانشمندان شناختی) تحولات علوماعصاب سلولی و ملکولی را نادیده میگیرند، آنان به مسیر خود ادامه خواهند دارد که یا نگران ندای ضدتقلیل هستند و یا نگران اتصال ذهن به مغز در تحقیقاتی سطح بالا از علوماعصاب شناختی میباشند. اما دانشمندان عصبی ملکولی، شیوههای تجربی توسعه یافتهای برای پل زدن مستقیم بین رفتار و سطوح مسیرهای ملکولی دارند و این شیوهها در همه موفقیتهای تجربی اخیر مشترک است که از مقدمه ویرایش چهارم کتاب متداول آنان نقل شد.
بیکل تلاش می کند با ارائه مثالهایی از علوماعصاب، به مسائل فلسفی مربوطه پاسخ دهد. وی در مقالهای (۲۰۰۳) مثالهای بسیاری ارائه کرده است. در آن مقاله تعداد زیادی نمونه و جزئیات تجربی در محدوده هیپوکمپل وابسته به شرایط ترس تا تحقیقات فیزیولوژکی کار حافظه و تصویر اثرات برانگیختن در قشر سوماتوسنسوری مغز آورده شده است. همه این مثالها بر روی هم شیوههای تجربیای هستند که مقصود وی نشان و مداخله مستقیم در سطوح سلولی و ملکولی و دنبال کردن رفتارهای خاص در پروتکلهای تجربی پذیرفته شده برای مطالعه انواع روانی در این موضوع را توصیف میکنند. اما آنان نیز که در نهایت از دلایل وی درباره تقلیل قانع نشدند، از بررسی مثالها سود خواهند برد. نادیده گرفتن مثالهای علوماعصاب ملکولی و سلولی از سوی فلاسفه ذهن و دانشمندان علوم شناختی، موجب کاهش اعتبار رشته آنان خواهد بود.
تفاوتهای میان تقلیل بین نظریهای و مکانیسم
چگونه تقلیلی که در این مقاله مقبول واقع شده، با تقلیلی که از فلسفه علم به عنوان تقلیل بین نظریهای آورده شده است متمایز میشود؟ البته نوع دیگری از تقلیل توسط دانشمندان عصبی-روانی استفاده شده است. اما همه نسخهها، اولویت توضیحی را به تقلیل تئوری علمی در مقابل رد هر ادعای خودمختاری توضیحی به وسیله تئوری تقلیل یافته میدهند. واضح است که این ویژگیها با مداخله تقلیلگرایی سلولی-ملکولی و دنبال کردن رفتاری به اشتراک گذاشته شدهاند. هر یک از روشهای به اشتراکگذاری، صورتی متفاوت دیگری دارد. تقلیل درون نظریهای میخواهد نشان دهد دامنه توضیحی نظریه کاهشی، شامل حداقل موارد کاسته شده میباشد.
نتیجه این است که تقلیل مورد نظر بیکل، تقلیل عملی است و نه تقلیل بیننظریهای که در فلسفه علم مطرح میباشد.
رویکرد تقلیل بین نظریهای در مقابل رویکرد حذف
سه دیدگاه کلی درباره ارتباط میان حالات روانی مطرح در علومشناختی و فرآیندهای فیزیولوژیکی علوماعصاب در فلسفه علم وجود دارد که در علوماعصاب مطالعه میشود:
نظریه خودمختاری
در حالی که هر حالت روانی ممکن است یک حالت مغزی باشد، انواعی از حالات روانی نمیتوانند در نقشه حالات مغزی جای گیرند. بنابراین هر محدوده نیازمند آن است که معنایی متفاوت داشته باشد. علوم شناختی برای انواع معرفتی مشخص فعالیت و علوماعصاب برای فعالیتهای مشخص در مورد فرآیندهای مغزی اظهار نظر نماید. (بروک & مندیک, ۲۰۰۴) بدین ترتیب این دو حوزه هیچ با یکدیگر تمایز کامل دارند.
تقلیل گرایی بین نظریهای
ادعای این رویکرد آن است که انواع حالات روانی در نهایت از انواع فیزیولوژی عصبی شناخته خواهد شد. هر نوع معرفتی مشخص میتواند در نقشه روندهای مغزی تعریف گردد و بیش از آن نباشد. براساس آنچه اینان نامیدهاند، بخش قابل توجهی از تاریخ علم شامل همین تقلیلها بوده است و نامگذاری آنان گمراه کننده است چرا که هنوز علوم روانی تقلیل به علوماعصاب نیافته است. شیمی نشان داده است که شاخهای از فیزیک است و بخش قابل توجهی از زیستشناسی، نشان داده که شاخهای از شیمی است و … به همین گونه تقلیلگرایان درباره شناخت و به طور کلی روانشناسی معتقدند که شناخت به شاخهای از بیولوژی تبدیل خواهد شد.
حذف گرایی (یا ماده گرایی حذفی)
این نگاه میگوید روانشناسی بسیار فرّار و لیز و آکنده از خطاست. مفاهیم روانشناختی بسیار ضعیف بوده و زمانی که میخواهد ساختار علمی را بسازد، به خوبی در نظر گرفته نمیشود. این مفاهیم همچون صحبت کردن درباره چیزهایی که وجود خارجی نداشته باشد خواهد بود.
یکی از استدلالهای آنان برای این مکتب این است که روانشناسی نمیتواند همچون علوم موفق دیگر با کمیتهای دقیق سروکار داشته باشد. استدلالهای حذفگرایانه، در یک مسیر ضد تقلیلگرایی است: میگویند هیچ راهی برای تقلیل نظریههای روانشناختی به نظریات علوماعصاب وجود ندارد. اگر هم راهی بود، امکانپذیر نبود.
ارزیابی این نظریهها
فیلسوفان علوماعصاب به طور کلی یکی از این دو گرایش را پذیرفتهاند. بیشتر فلاسفه علوماعصاب، تقلیلگرا (بین نظریهای) هستند و مثلاً از مفاهیم شناختی برای توصیف پدیدهها استفاده میکنند.
اگر برخی از مفاهیم روانی مبهم بوده و امکان اشتباه وجود داشته باشد و یا بیفایده بوده و در علم خاصیتی نداشته باشد، عموم فیلسوفان با حذف آنها موافقت خواهند کرد. در این صورت ما حتی تلاشی برای تقلیل چنین مفاهیمی نخواهیم کرد. برخی از فیلسوفان و حتی برخی از فیلسوفان تندرو علوماعصاب معتقدند حتی در صورتی که برخی مفاهیم علوم شناختی بیکاربرد شود، بازهم فاقد ارزش نخواهند بود. مثلاً حتی پاتریشیا چرچلند نیز اصراری بر حذف مفهوم آگاهی ندارد. لذا به نظر میرسد مبانی کلی این گرایش باید اندکی اصلاح شود چرا که تقریباً همگان چنین مفاهیمی را دارای واقعیت میدانند.
برخی فیلسوفان علوماعصاب به صراحت مدافع هر دو این رویکردها هستند. به عنوان مثال چرچلندها گویا نگه داشتن روانشناسی محلی را درست نمیدانند. (مثلا تفکر و گفتگوی روزانه درباره خویشتن و وجود روحیات خویش). از نظر برخی، بسیاری از مفاهیم روانشناختی نیز حذف و بسیاری نیز به مفاهیم علوماعصاب تقلیل داده میشوند. برای مثال، در حالی که آنان میگویند مفاهیمی مثل باور و آرزو حکایت از هیچ چیز واقعی ندارند، از آن در علوماعصاب استفاده و به عبارتی آنها را به علوماعصاب تقلیل میدهند. بسیاری انواع ارائه در نهایت به عنوان انواعی جزئی از حالات عصبی یا روند عصبی شناخته خواهد شد. (چرچلند پ. ا., ۱۹۸۶)
شاید در فضای فعلی نتوان میان تقلیلگرایی و حذفگرایی یکی را به طور کامل ترجیح داد اما میتوان تحلیل کرد که دو مورد از ریشههای حذف گرایی به شرح ذیل است:
۱. اولین نگرانیها این است که مفاهیم این علوم جای مفاهیم اساسیتر را بگیرد و شبیه آنها باشد. برای مثال، برخی از مفاهیم و بحثهای روانشناسی، بسیار مشابه صورتهای استدلالی است. (چرچلند, ۱۹۸۹) در حال حاضر نظریههای صریح و روشنی وجود دارد که همان ادعاها را داراست. برای مثال، دفاع از این ایده که همه تفکرات در زبان ساختار پیدا کردهاند، یک تفکر خاص است. اما به نظر میرسد این نگرانی به جا نباشد چرا که بسیاری از مفاهیم علوماعصاب، کاملاً از مفاهیم روانشناسی محلی متفاوتند. اگر گزارههای علمی جدید به عنوان بخشی از روانشناسی تلقی میشد، آنگاه میتوانستیم بگوییم برای علم مشکل ایجاد میکرد.
۲. دومین چیزی که از ریشههای حذفگرایی است، این سؤال میباشد که تقلیل به چه چیزی شباهت دارد؟ این سؤال، خمیرمایه برخی ابهامات است. (چرچلند پ. ا., ۱۹۸۶) برای مثال آیا میتوان در جایی که اندکی تقلیل و اندکی حذف داشتهایم، همان تقلیل را به کار برد؟ آیا میتوان انتظار داشت که تئوریهای پیچیده شناختی و علوماعصاب به طور کامل به یکدیگر تقلیل پیدا کنند؟ و چه مقدار تجدید نظر و سعی و خطا برای تحقق این تقلیل لازم است تا بتوانیم جایگزین حذف آنها نماییم؟ به ویژه اینکه گاهی این نظریهها با یکدیگر همسطح هستند.
این مسائل بزرگ در فلسفه علوماعصاب بسیار درهم تنیده هستند و در بیست و پنج سال گذشته، درهمتنیدگی بیشتری هم داشته است. کار فلاسفه علم بر این علوم موجب میشود که دانشمندان علوماعصاب نسبت به ارتباط آنها با دیگر علوم برخورد دقیقتری داشته باشند. (بروک & مندیک, ۲۰۰۴)
نتیجه گیری و ارزیابی
به نظر میرسد وقتی سخن از تقلیل است، باید تمایزهای ظریف میان تقلیل در حوزه هستی شناختی، تقلیل در مقام عمل و تجویز به تقلیل در حوزه کاربردی شفاف شود. تقلیلهای مکانیستها، برخی زیست شناسان که وابستگی ذهن و مغز را مطالعه میکنند و نیز فلاسفه علم از همین منظر با یکدیگر تفاوت دارند. یکی از نکاتی که در تقلیل نباید نادیده گرفته شود، این است که وابستگی دو سطح به معنای برابر بودن آن سطوح و در نتیجه مکانیکی گرایی و اثبات فیزیکالیسم نیست. به عبارت دیگر شاید در زیست شناسی اثبات شود که تغییرات در ذهن وابسته به تغییراتی در مغز است اما این نشان نمیدهد که ذهن و مغز الزاماً با یکدیگر برابر هستند. در مقایسه میان حذف گرایی و تقلیل بیننظریهای میتوان به طور روشن بر لزوم حفظ برخی مفاهیم علمی روانشناسی و علوم شناختی تأکید نمود. حذفگرایی در صورت کنار گذاشتن مفاهیمی همچون شناخت و آگاهی، بصیرتهای ناشی از آن را حذف خواهد نمود.
برخی واژگان مهم
– Neuroscience
– philosophy of neuroscience
– neurophilosophy
– unified self
– hypothetico-deductive
– Deductive-nomological model
– life sciences شاخه ای از علم است که درباره میکروارگانیسم ها، موجودات زنده، حیوانات و حیات انسان ها بررسی می نماید.
– teleological
– mechanistic model
– reductionism in practice
– molecular pathways
– naturalism
– natural world
– molecular-biological
– neurophilosophy
منابع و مراجع
Bechtel, W., Mandik, P., Mundale, J., & Stufflebeam, R. S. (2001). Philosophy and the neurosciences:. Oxford: Basil Blackwell.
Bickle, J. (2006). Reducing mind to molecular pathways: explicating the reductionism implicit in current cellular and molecular neuroscience. Synthese, ۴۱۱-۴۳۴.
Bickle, J., Mandik, P., & Landreth, A. (2014, 08 20). The Philosophy of Neuroscience. Retrieved from Stanford Encyclopedia of Philosophy: http://plato.stanford.edu/entries/neuroscience/
Biehl, J., Good, B., & Kleinman, A. (2006). Subjectivity: Ethnographic Investigations. California: University of California Press.
Churchland, P. M. (1989). A Neurocomputational Perspective: The Nature of Mind and the Structure of Science. Cambridge: MA.
Churchland, P. S. (1986). Neurophilosophy. Cambridge: MA.
Feigl, H. (1970). The ‘Orthodox’ View of Theories: Remarks in Defense as well as Critique. Minnesota Studies in the Philosophy of science, 4.
Hempel, C. G. (1966). Philosophy of Natural Science. Englewood Cliffs: Prentice-Hall.
Kitcher, P. (1981). Explanatory Unification. Philosophy of Science(۴۸), ۵۰۷-۵۳۱.
Machamer, P., Darden, C., & Craver, C. (2000). Thinking about Mechanisms. Philosophy(۶۷), ۱-۲۵.
Mandik, P., & Betchel, W. (2002). Mental Representation and the Subjectivity of Consciousness. Philosophical Psychology, 2(۱۴), ۱۷۹-۲۰۲.
Woodward, J., 1989, ‘The Causal/Mechanical Model of Explanation.’, In Scientific Explanation.
جالب بود.ممنون