متن شبهه من حسرت ایرانی بودن دارم:
– من ایرانی نیستم چون نامم عربی ست.
– من ایرانی نیستم چون وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان عربی خواندند.
– من ایرانی نیستم چون روزی که به مدرسه رفتنم پدر و مادرم قرآن بالای سرم گرفتند و در مدرسه آیین پیامبر عرب را به من آموختند نه پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک.
– من ایرانی نیستم چون وقتی ازدواج کردم به آیین عربها و با زبان عربی ازدواج کردم.
– من ایرانی نیستم چون هزار کیلومتر راه را طی میکنم تا به پابوس امام هشتم شیعیان و نواده پیامبر اعراب بروم اما کمی آن سوتر به آرامگاه فردوسی نمیروم.
– من ایرانی نیستم چون اعیاد فطر و قربان و غدیر و مبعث را تبریک میگویم و شادباش میشنوم اما نمیدانم جشن سده چه روزیست.
– من ایرانی نیستم چون دهه محرم سیاه میپوشم و با سر و روی گل آلوده عزادار خاندانی میشوم که سرزمینم را گرفتند، مردانش را کشتند و زنانش را به غنیمت بردند اما روز مرگ بابک خرمدین را نمیدانم.
– من ایرانی نیستم چون حرف که میزنم بیشتر به عربی میماند تا فارسی.
– من ایرانی نیستم چون عربها پ ندارند و من میگویم فارسی نه پارسی.
– من ایرانی نیستم چون در کشوری به دنیا آمدم که روی پرچمش عربی نوشتند.
– من آرزوی ایرانی بودن هم ندارم چون آنقدر دست نیافتنی است که آرزویش هم نمیتوان کرد.
– من حسرت ایرانی بودن دارم.
– من برای نبرد با تاریکی شمشیر نمیکشم؛ چراغ میافروزم (زرتشت).
پاسخ به شبهه من حسرت ایرانی بودن دارم
من اهل سرزمین ایران هستم. من ایرانی هستم و به ایرانی بودنم افتخار می کنم اما نه به خاطر نژادم.
من به ایرانی بودنم افتخار می کنم؛ زیرا سرزمینم، محل پرورش و رشد حق جویان و خردمندان بزرگی بوده است.
من به ایرانی بودنم افتخار می کنم زیرا مردم سرزمینم، خدای واحد را می پرستند و در طول تاریخ، دست پیام آوران او را به گرمی فشرده اند. یک روز زرتشت بزرگ و روزی دیگر، پیامبر خاتم (که سلام خدا بر او و خاندانش).
من ایرانی هستم و به ایرانی بودنم افتخار می کنم زیرا مردانی از سرزمین من، برای استقبال از پیامبر آخرین و یادگارهای او، ترک وطن نموده، مظهر آزادمردی و حق خواهی شدند.
من ایرانی هستم و به ایرانی بودنم افتخار میکنم زیرا سید خراسانی از سرزمین من قیام خواهد کرد.
من ایرانی هستم و به ایرانی بودنم افتخار میکنم زیرا بیشترین یاوران موعود بشریت، از سرزمین من خواهند بود و مردم من، در کنار مسیح (ع) به او اقتدا خواهند کرد.
هموطن عزیزم! بگذار داستانی برایت بگویم. اگر می خواهی بدانی چه تحولی برای سرزمینت اتفاق افتاد و چگونه مردمت بزرگی خود را ثابت کردند، داستان «شهر صنعت» و «شهر شفا» را بنگر.
داستان «شهر صنعت و فلسفه» و «شهر حکمت و شفا»
در روزگاران قدیم، شهری بود که مردمش در صنعت و فلسفه، بسیار صاحب نظر بودند. صنعتگران و فیلسوفان زیادی از آن سرزمین پرورش یافتند. مردمانش در کشورداری و طبّ نیز دستی بر آتش داشتند.
روزی بیماری «آنفولانزای کفتری» در میان کبوتران نامهبر شایع شد. کسی نمیدانست؛ تا آنکه اتفاقی افتاد. شکارچیانی که منطقهی حفاظت شده و نشده و غاز من و غاز همسایه برایشان مهم نبود، کبوتران نامهبر را هم شکار کردند و خوردند و «آنفولانزای کفتری» را در میان آدمیزادان و در سراسر کشور منتشر کردند. همهی شهرها تلفات میدادند. مردم در پرتگاه مرگ بودند. در شهری دوردست، محققانی طبیب، دلسوزانی حکیم و فیلسوفانی عمیق زندگی میکردند. آنان شاگردِ «استاد بزرگ طب و حکمت جهان» بودند که طبّ و حکمت را باهم آمیخته و بزرگترین نهضت پزشکی جهان را از این شهر پایه گذاری کرده بود. تأثیر بدون عوارض داروهایشان، بیماریهای جسمی و روحی را مداوا میکرد. آنان به جایی رسیده بودند که بیماریهای آیندهی بشریت را نیز میشناختند. محققان «شهر حکمت و شفا» ، سالها بر روی ویروسهای مدرن و فوق مدرن مطالعه نموده و به محض شیوع «آنفولانزای کفتری»، یاد پیشبینیهای استاد بزرگ افتادند و آن را شناختند و آنتی بادی آن را ساختند و به همهی شهرها فرستادند. پیک سلامت از طرف «شهر حکمت و شفا» به تمام سرزمینها میرفت و بدون هیچ چشمداشتی، دانش خویش را در اختیار مردم میگذاشت. مردم «سرزمین صنعت و فلسفه» که مفتون رشد خویش بودند، در برابر ورود پیک سلامت مقاومت کردند. گفتند خودمان طبّ داریم و به شما نیازمند نیستیم. شما که سر از صنعت در نمیآورید، شما که نمیدانید «بروکراسی اداری» را با کدام «ب» مینویسند، شما که اهل سرزمین ما نیستید، حق ندارید به ما چیزی بیاموزید. اینها در حالی بود که مردم «شهر صنعت»، صدها سال قبل، طبّ خود را نیز از یکی از طبیبان همین «شهر شفا» آموخته بودند. هرچند پیام آورانی که به این شهر آمده بودند، بهترین مردم «شهر شفا» نبودند و اشتباهاتی نیز شاید داشتند اما در میانشان شاگردان برجستهی استاد بزرگ نیز دیده میشدند که بعدها مردم این شهر را به خود جذب کردند. خلاصه اگر پیام آوران سلامت بر میگشتند، همهی مردم «شهر صنعت» مرده بودند. آنان نمیتوانستند مردم را رها کنند تا بمیرند. به همین خاطر مجبور شدند در برابر عُمّال حکومتی غرور و نفرت، شمشیر کشند و خود را به مردم رسانند.
مردم که داروی آن سرزمین دور را حکیمانه و موثر دیدند، با آغوشی باز پذیرفتند و پیام آوران سلامت را برای همیشه در آغوش کشیدند. آرام آرام، طب و حکمت را از ایشان آموختند، در مدارسشان درس دادند و به کار بستند. آنقدر پیوند محبت میانشان برقرار شد که حتی بر فرزندان خویش، نام آنان را مینهادند و مزار بزرگترین حکیمانشان را زیارتگاه و کلاس درس خویش میکردند. آنان از پیام آوران «شهر حکمت و شفا» آموختند که باید همه چیز را در زیر چراغ «علم» و «بصیرت» تماشا کرد، اهل «گذشت» و «پذیرش حق» بود. حکیمان، «منادیان صلح» در سراسر جهان بودند. در عین حال، میگفتند که شمشیر کشیدن در برابر ستمگر، از ذلت و خواری بهتر است.
مردم، قلههای علوم گذشتهی خود را حفظ کردند و اشتباهاتش را کنار گذاشتند؛ اما طبی که از پیام آوران آموختند، آنقدر پربار بود که حتی در ادبیات استوارشان تأثیرات عمیقی گذاشت.
پیام آوران میگفتند: استاد بزرگ که به همهی زبانها میتوانسته سخن گوید، خبر داده بود که اگر کتابهای عافیت بخش «شهر شفا» را به زبان «شهر صنعت» هم مینوشت، باز بهانه جویی اینان باقی بود. پیام آوران میگفتند: ما در پی رها کردن انسانها از بند بیماریها هستیم. نمیخواهیم بر کسی منتی بگذاریم. ما فقط به وظیفهی انسانی خود عمل میکنیم.
مردم «شهر صنعت» کسانی نبودند که شمشیر بتواند آن همه تغییر در نگرش آنان پدید آورد. چراغ اندیشهی استاد بزرگ بود که آنان را برای همیشه مجذوب خویش کرد و بعدها از بسیاری از مردمان «شهر شفا» نیز در پیروی و درک تعالیم استاد بزرگ جلو زدند.
اما در همین شهر، کسانی بودند که هیچ گاه جمع میان علوم خویش و دیگران را ممکن ندانستند. آرزو میکردند که ای کاش مردم، داروی پیام آوران را نپذیرفته بودند و ای کاش اجازه نمیدادند وقتی از بیماری در بستر مرگ بودند، طبیبان دارو در دهانشان بریزند. فرزندان این موجودات لجوج و گاه ناآگاه، هنوز هم زنده هستند. آنان هنوز میگویند که غرورشان شکسته شده. میگویند دیگر چیزی از «شهر صنعت» نمانده. هنوز هم هر جا جامی از داروهای مردم «شهر شفا» را بیابند، فریاد میزنند: این داروی شهر غریبههاست و آنگاه آنقدر آن را میفشرند که شیشهی بلورین جام شفا بشکند، دارو بر زمین ریزد و دستانشان نیز پر از خون گردد.
با این همه عشق و علاقهی مردم، آنان کم کم آرزوهایشان را هم دیگر آرزو نمیکنند چون آنقدر دست نایافتنی میدانند که آرزویش هم نتوان کرد. آنان میگویند که هنوز هم حسرت دارند. هنوز هم حسرت دارند!
توجه فرمایید که نویسنده، قصد پاسخ دادن تاریخی و کلامی به ادعای مدعی نداشته است.
این نوشتار، تنها، پاسخی است به زبان ادبی – نیمه استدلالی به مطلبی با زبان ادبی.
پینوشتهایی مستند برای تأمل
۱. داستان عجیب هجرت سلمان (که نام ایرانیاش روزبه بوده و از اهالی شیراز است) بسیار شنیدنی است. (روضه الواعظین- ترجمه مهدوى دامغانى، ص: ۴۵۲)
۲. القصص : ۵۸ وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَهٍ بَطِرَتْ مَعیشَتَها فَتِلْکَ مَساکِنُهُمْ لَمْ تُسْکَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاَّ قَلیلاً وَ کُنَّا نَحْنُ الْوارِثینَ: و چه بسیار از شهرها و آبادیهایى را که بر اثر فراوانى نعمت، مست و مغرور شده بودند هلاک کردیم! این خانههاى آنهاست (که ویران شده)، و بعد از آنان جز اندکى کسى در آنها سکونت نکرد و ما وارث آنان بودیم!
۳. الأحزاب : ۴۰ ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَ لکِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلیماً: محمّد (صلی الله علیه و آله) پدر هیچ یک از مردان شما نبوده و نیست ولى رسول خدا و ختمکننده و آخرین پیامبران است و خداوند به هم%D