یادداشت دیگر بر «من حسرت ایرانی بودن دارم»
و اگر به جنین عراقی رسیده بودی، صدای گلویت به افتخارِ هاشم بغدادی بود و بینالنهرین و تمدّن بابِلی؛
و اگر به جنینی ترکیهای، بورکینافاسویی ، مصری ، مغربی یا لهستانی و … به سنگ و گِل و برج و بارو، خویش را میستودی و چند صباحی در این دامنِ خاک میغلتیدی.
بر درون خاک که بیفتی، کسی سخنی از اینها نمیکند و کسی از تو نمیپرسد که در دنیا اهل کدامین شهر بودهای؟ آسیایی بودی یا افریقی؟ اروپایی بودی یا امریکی؟ این چه افتخاری است و چه اصالتی که در این خاککده فقط رگهای گردن را درشت مینماید و پاس داشتِ کورکورانهاش قطعه قطعه بدن را کِشت میکند و پُشته از کُشته میسازد و برتری نژادی را بادِ حلقوم طاغیان مینماید؟
روزگاری مغول، سکندری میخورد و دیگر روز صهیونی، بازیِ نازی میکند.
اما
اما من ایرانیم و افتخارم این است؛ نه سنگ مایهی فخرم است و نه ستون؛
فخر به آن است که این قطعه از خاک، بالیدنی است و بوییدنی؛
از روزگاران دیرین، ظلم ستیز بوده است و با خونهای آزادگان به هم آمیخته است.
کسانی که برای شرافت، سینه سپرِ هجمه تیرها کردهاند تا خواست الهی برپا شود.
مردمانی که فریاد اسلام نمایی را از غاصبینِ سرزمین ملکی و ملکوتی نشنیدند اما صدای مظلومیت را در فرودستِ چاههای کوفه به جان شنیدند و نجوای ملکوتی را از کنج مدینه بیرون کشیدند؛
آری افتخار به این است که حقّ طلبیم فرزند حقّ طلبان، به پای حقّ میایستیم؛ هر چند رنگین شود تنمان.
اصالت آن است که یادت نرود کجایی هستی؛ اهل ملکوتی، کوچه عشق و صفا، پلاکِ شوقِ بندگی؛ آمدی مسافرت، محلهی خوش آب و هوا، حال به این محلّه، سنگی است و سگی است با وفا.
میبینیم و میخوانیم و میدانیم و بهره میگیریم برای دیارمان؛ سخت نمیگیریم بر همسفرانمان؛ مسافر یک قطاریم؛
یه مثل قدیمی هست که میگه : داشتم داشتم حساب نیست دارم دارم حسابه.تاریخ قدمی ی که هیچ اعتباری نداره رو بنداز دور الان چی دارید؟