داستان کوتاه

حکایتی برای آنکه هر ناجوانمردی ای را حکایت نکنیم.

پیرمردی را دید. پیرمرد به او آب و غذا داد و او تا صبح کنار آتش خوابید. صبح، مرد جوان، اسب پیرمرد را دزدید. پیرمرد فریاد زد: «لطفا از این ماجرا با کسی سخن مگو.» جوان گفت: «چرا؟» پیر گفت: «تا اگر کسی گرسنه ای را در بیابان دید، از یاری او پرهیز نکند و […]

اسکرول