پیرمردی را دید. پیرمرد به او آب و غذا داد و او تا صبح کنار آتش خوابید.
صبح، مرد جوان، اسب پیرمرد را دزدید.
پیرمرد فریاد زد: «لطفا از این ماجرا با کسی سخن مگو.»
جوان گفت: «چرا؟»
پیر گفت:
«تا اگر کسی گرسنه ای را در بیابان دید، از یاری او پرهیز نکند و جوانمردی از میان نرود.»
… جوان از حرکت باز ایستاد …
حکایتی برای آنکه هر ناجوانمردی ای را حکایت نکنیم.