به قلم حجت الله حاجی کاظم
اشک در چشمان راننده تاکسی حلقه زده بود و این داستان را برایم میگفت:«آن شب بارانی، خانواده ای پر جمعیت از اهل افغانستان را سوار کرده بودم.
گفتند که مقصدشان ترمینال شهر است.
گفتند که درحال بازگشت به کشورشان هستند و می خواهند هرچه زودتر بروند. به آنان گفتم که تعاونی ها تا الان رفته اند و در ترمینال پرنده پر نمی زند؛ اما اصرار کردند که آنان را برسانم.
وقتی به ترمینال رسیدیم، از بیرون جز چند اتوبوس پهلو گرفته و چند اتاق روشن در دوردست، چیزی معلوم نبود اما بازهم آنان هنوز امیدوار بودند.
نمی توانستم در آن نیمه شب بارانی رهایشان کنم. صبر کردم تا بروند و ببیند ترمینال باز است یا نه.همه رفته بودند. سوارشان رفتم و آنان را به محل عبور اتوبوس هایی که از شهرهای دیگر می آمدند و از آنجا عبور می کردند، بردم.
کمکشان کردم و وسایلشان را به اتوبوس رساندم. آمد کرایه بدهد، دیدم محتاج است و مسافر و نگرفتم.
حس کرده بودم دستانشان تنگ است.وقتی می خواست سوار اتوبوس شود، مرا در آغوش گرفت و اشک ریخت و گفت:
هیچ کس در ایران مثل تو به من محبت نکرد.
نمی دانم چگونه جبران کنم اما بدان که اگر یک روز تو را در کشورم افغانستان ببینم، اگر لازم باشد، فرزندم را هم فدایت می کنم.»
وقتی راننده به اینجا رسید، من هم چشمانم می سوخت.
افسوس خوردم که ما ایرانی ها با آن فرهنگ اسلامی ایرانی خود چرا اینطور با این مهمان های ناخوانده رفتار کردیم. آنها هم خیلی جاها رسم مهمانی را خوب ادا نکردند اما دلیل بر جفای ما نبود.گاهی اوقات به نگاه انسان هایی متفاوت و فاقد حق زندگی به آنان نگریستیم؛ فقط به این خاطر که ایرانی نبودند. در حالی که فرهنگ اسلامی، آنان را برادر و فرهنگ ایرانی، آنان را انسان می دانست.
گفتند که مقصدشان ترمینال شهر است.
گفتند که درحال بازگشت به کشورشان هستند و می خواهند هرچه زودتر بروند. به آنان گفتم که تعاونی ها تا الان رفته اند و در ترمینال پرنده پر نمی زند؛ اما اصرار کردند که آنان را برسانم.
وقتی به ترمینال رسیدیم، از بیرون جز چند اتوبوس پهلو گرفته و چند اتاق روشن در دوردست، چیزی معلوم نبود اما بازهم آنان هنوز امیدوار بودند.
نمی توانستم در آن نیمه شب بارانی رهایشان کنم. صبر کردم تا بروند و ببیند ترمینال باز است یا نه.همه رفته بودند. سوارشان رفتم و آنان را به محل عبور اتوبوس هایی که از شهرهای دیگر می آمدند و از آنجا عبور می کردند، بردم.
کمکشان کردم و وسایلشان را به اتوبوس رساندم. آمد کرایه بدهد، دیدم محتاج است و مسافر و نگرفتم.
حس کرده بودم دستانشان تنگ است.وقتی می خواست سوار اتوبوس شود، مرا در آغوش گرفت و اشک ریخت و گفت:
هیچ کس در ایران مثل تو به من محبت نکرد.
نمی دانم چگونه جبران کنم اما بدان که اگر یک روز تو را در کشورم افغانستان ببینم، اگر لازم باشد، فرزندم را هم فدایت می کنم.»
وقتی راننده به اینجا رسید، من هم چشمانم می سوخت.
افسوس خوردم که ما ایرانی ها با آن فرهنگ اسلامی ایرانی خود چرا اینطور با این مهمان های ناخوانده رفتار کردیم. آنها هم خیلی جاها رسم مهمانی را خوب ادا نکردند اما دلیل بر جفای ما نبود.گاهی اوقات به نگاه انسان هایی متفاوت و فاقد حق زندگی به آنان نگریستیم؛ فقط به این خاطر که ایرانی نبودند. در حالی که فرهنگ اسلامی، آنان را برادر و فرهنگ ایرانی، آنان را انسان می دانست.
بیاییم اگر برای مدتی به کسی اجازه زندگی در کشورمان را دادیم، با او مهربان باشیم.
مهربانی با مردم سرزمین افغانستان
حرفتون عالی بود!
کاش همه ی مامسلمونا تو هر جای دنیا اول اینو در نظر بگیریم که همه مسلمونیم و به چشم برادر نگاه کنیم به هم ! ملیت تا ی حدودی مهمه ولی هیچ ملیتی نباید باعث شه حس برتری به ادم دست بده
ممنن از نظرتون.
بله. متاسفانه نگاه آدم ها محدود و منطقه ای است.