به قلم: حجت الله حاجی کاظم
با درد می نویسم داستانی واقعی را.
شنیدم که آن دختر، گریه می کرده و داستان زندگی اش را می گفته است.
می گفت که هیچ وقت محبت پدری را نچشیده اند.
می گفت پدرش بود اما بودنش نه تنها آرامششان نبود، که مایه ترسشان بود.
پدری که بی دلیل فرزندانش را کتک می زد.
گاه و بی گاه فریاد می کشید.
بهانه می گرفت و مثل بچه ها همه چیز را به هم می زد.
می گفت برادر کوچکم، یک شب تشنج کرد.
به خاطر ترسی که از دعواهای آن روز پدر در دلش آمده بود.
پدر آن روز، تلفن را به سمتش پرتاب کرده بود.
برادرش به خاطر آن تشنج های برخاسته از ترس، هر دو کلیه اش را از دست داد.
و از آن زمان، برادر کوچکش به جمع دیالیزی ها پیوسته است.
اما پدر او آدم بدی نیست.
مریض است. از گاز اعصاب در جنگی که به کشورمان تحمیل شد.
در جنگی که ناموسمان در خطر بود و پدر او پا پیش گذاشت.
پدر او، جانباز اعصاب و روان است.
مادرش سال ها به خاطر خدا بر مشکل روانی پدر صبر کرده است.
می گفت دردش از پدرش نیست. چرا که پدرش روزی مهربان بوده و به خاطر وظیفه اش جنگیده و اکنون مریض است.
می گفت از کسانی ناراحت است که به او می گویند دیوانه.
و هروقت دلشان می خواهد، به او می گویند موجی.
و هروقت دلشان بخواهد، می گویند: می خواست نرود.
به نظرم کسی که این قدر راحت دل یک خانواده را می شکند، خواب زندگی الهی را هم نمی بینند.
چه قدر بی معرفتند بعضی ها.
========================================
حرف شما چیست؟
حرف های دلتون راجع به این موضوع رو در قسمت نظرات وارد نمایید
========================================
به مناسبت این مطلب، شعری پردرد از شهید سپهر آوردم:
اتل متل یه بابا
شهید ابوالفضل سپهر
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچه هاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچکسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی میشه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابارو
به فاطمه، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچه های محله
بابا یه هو دوید و
زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعره های بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه میگفت
کشتند بچهها رو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک میخوایم حاجی جون
بچهها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشماشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروز و دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت َنبرده
شرافت و خون دل
نشونه های مرده
ای اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خنده هاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه روز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریه های مادرم
یقه تونو میگیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
فقط آه …
یا خدا
قلمتان شیوا و زیبا بود
و هنرمندانه پرده از نقاب طبقه ی مظلومی برداشته اید که متاسفانه گم شده اند در این برهوت بی خبری ها
مطالبتان را خواندم عریانی بعضی واژه ها عذابم داد
کاش بشود با پیچیدگی بیشتری مخاطب را به چالش بکشانید
و من الله توفیق
لطف دارید.
انتقادتان بسیار شایسته بود.
باید بیشتر تلاش کنم که بتوانم همه حرف هایم را بزنم اما با پوشیدگی بیشتر
سپاسگزارم.
در این کوچه یادی ز شهیدان نیست/نامش یه شهید است یادش به شهیدان نیست/به نامشان کردیم ولی چه سود/بی نامشان کردیم جز در خاطره ها یادی نیست
شهادت، هنر مردان خداست.
بابای منم همینطوره کلی گریه کردم وقتی مطلبتونو خوندم 🙁
خدا حفظشون کنه.
این هم یک خاطره واقعی دیگر.
http://mighatemehr.ir/halghe/view/post:13715#comments
همه ی ما مردم ایران برای همه ی اعمالمان باید پاسخگوی خون شهیدان باشیم.شهدا شرمنده ایم.
درسته.
گریه های مادرم
یقه تونو میگیره
خدایا طاقتت را بخاطر اشک فرزندان جانبازان کم کن و این عزیزان شفا بده امین