جایی دیدم نوشته بود:
برای سفر به اصفهان رفته بودم.
کنار سی و سه پل نشسته بودم.
نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه می کرد.
به قدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد.
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد.
به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم.
بلافاصله به سویم حـرکت کرد.
در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت. به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم.
گفت می دانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز می کردی، او متوجه می شد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است. کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.
چه قدر در فرهنگ اسلامی صداقت و راستی تاکید شده است و چه قدر دروغ های کوچک برای ما عادت شده است.
خیلی جالب بود . بعضی وقتا ناخواسته به بچه ها یه وعده هایی میدیم که خودمون مطمئنیم که اجرا شدنی نیستن ولی برای اینکه اونا به حرفمون گوش بدن این کارو می کنیم… امیدوارم بشه که همیشه راست بگیم 🙂 حتی وقتایی که به ضررمون تموم میشه